تئاتر دروغ

ساخت وبلاگ

لپ تاپ رو روشن کردم که بتونم حرفام رو تو وورد بنویسم و براش بفرستم.خیلی  دوستداشتم تمام حرفامو بی کم و کاست با همه دل شکوندن هایی که از آدم های معروف شناخته شده شهر بود ،بهش بگم اما دستم به نوشتن نرفت. موزیک نمیتونست حالمو تغییر بده.کلماتی که از دهن یه نمایشنامه نویس،که به خوبی میتونست باپرتاب کردن کلمات زیبا،زشت بودن حرفاشو برسونه،تو ذهنم مرور میشد.نمیتونستم از اون دوازده دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه دور بشم و به موزیک و به ناشناس بودن یه آدم معروف،که چطور جایزه سال رو بهش میدن فکر کنم؟

چطور میتونن جوایز رو با دو دو تا کردن جملاتشون و دوستانه بودن داوراها فجر رو نمادین کنند؟ چطور نماد کثیف و زشتی اینقدر راحت تو دستها جا میشه؟چطور میتونه مِن مِن کنه تا بتونه اسم نویسنده هارو بگه؟ بین هر نویسنده تا نویسنده بعدی یه عرضم به حضورت زشت و بیخود میگفت.بقدری زشت که حالمو داشت بهم میزد و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.دلم میخواست یه تو دهنی به داوری بزنم که بهش جایزه داده بود.بقدری دلم پراز زخم های کهنه شده بود که نمیشد درک کرد این چقدر داره نمکپاشی میکنه.

جملاتش اینقدر فاصله دار شده بود که نمیتونستم ربطشون رو بهم پیدا کنم و نمیفهمیدم چی میشه.ازم خواسته بود که اگر کمک میخوای میتونم بهت کمک کنم.دقیقا داشت راهی رو که رفته بود به من نشون میداد و میگفت با هزارتا دست عنکبوتی وارد این راه شده و چطوری حق و ناحق کرده،ولی باز در آخر آخرش گفت تو مثل کودکی هفت ساله که تازه پا به مدرسه گذاشته و الفبا یاد گرفته،میخوای یاد بگیری خاطره بنویسی و تازه جمله بندی کنی.جمله هایی که همش گفتاریه و نوشتاری نیس،گفتاری که اصلا اسمش داستان نیست٬هست؟زبانت پر از اشتباهه،تو خیلی پر از اشتباهی و هیچ ناشری نمیتونه این حرفای روزانه تورو تبدیل به کتاب کنه.تو قانون و قوانین داستان رو نمیدونی.نمیتونی وارد مرحله چاپ در مجله یا روزنامه باشی.سکوت در مقابل همه حرفها میخواست راه رو درست تر کنه و امید به اینکه لب به سکوت ببنده.

دستام با شستن زیاد از حد پوست پوست شده.خشکی پوست دستم ریز ریز پوست رو روی کیبورد لپ تاپ میندازه.از فرطی حال بهم زدنم،بااسپری و دستمال لپ تاپ رو تمیز میکنم.دوباره بر میگردم که بخوام برات همه این حرفها رو بنویسم،نمیدونم دیر یا زود میشه.نور اتاق رو کم میکنم.کمتر ازحد مطالعه...موبایل رو میگیرم دستم تا تو قسمت تاریک تنهایی خودم و روح زخم خورده از،نمایشنامه تئاتر امروز،به خودم پناه بیارم و گرمی لحظه های درونم و امید های داغی که به خاکستر تبدیل شده بود،به نرمی وروانی قطره ای تبدیل گشت.

لپ تاپ روی تخت رها شده،هوای اتاق دم کرده.از تخت دور میشم و به سمت پنجره میرم که توان باز کردن هوای تازه ای رو با دستهای نیمه لرزان داشته باشم.نسیم ملایمی از پنجره با عطر بهار نارنج رو به رو به سمت اتاق حمله میکنه.موفق میشه که هوای دم کرده رو به خروجی بکشونه.گرمی قطرات ادامه داشتند.نرم،روان،آروم...توان دور شدن از پنجره نبود.اما باید به سمت تخت میرفتم تا شاید راحتی رو زیر یک ملافه ی سفید و خنک بچشم.راه رسیدن به تخت انگار فرسخ ها راه بود،اما رسیدم.خشکی دستهام باژد ازبین میبردم و این پوست های تکه تکه شده از حال بد روزهای بی محبت روزگار رو درمان میبخشیدم.کرم بابونه ای که مامان دم دستم گذاشته بود برداشتم.کرم رو میز آباژور میتونست،یادآور روزهایی باشه به یکساله شدنش نزدیکه.دستم به میز که خورد خشکی دست با گردوخاک روی میز یکی شد و چندش آور بود.تند دستم و کرم زدم..بوی کرم بابونه ای و نسیم معطر بهار نارنجی درهم یکی شده بود،مثل تمام با تو بودن های من و تو که الان ازش خبری نبود و تنهایی به بالین قطرات نرم و گرم و روانم بود.

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:08