لباس سفید

ساخت وبلاگ

یک ماه گذشت.اره دقیق یک ماه گذشته...یه شب سرد بهمن ماه بود که تو یه گوشه از هال خودمو پناه داده بودم.میخواستم جایی باشه که نت گوشیم هی قطع و وصل نشه.بتونم راحت تو اینترنت بگردم.وقتی گوشیمو دست گرفته بودم،دلم بی تاب و بی قرار بود .حس های گمشده ام میخواستند پیدا بشن،نمیدونم ... به دنبال بی هویتی که دائما میخواستم لا به لای این ارتباط بیخودی پیداش کنم میگشتم.پیدا کردن یه حس یا چندین حس گمشده که هوای دلم رو بی قرار کرده بودند،حس نو بودن بهم میداد.همون حس نویی که وقتی لباس سفیدم رو خریدم برای تمام راحت بودنم.راحتی که موقع خواب و بیداری تنم بود.

لباس سفید تنم بود.تو دل شب که تیک تاک ساعت دیواری هال صدا میکرد،منو بیقرار تر کرده بود.بعداز چند وقت میخواستم تنهایی رو بچشم.چند وقت بود نبود؟ نمیدونم.اما فکر میکنم بود و من نمیتونستم ببینمش.بود و در همین تیک تاک و نت قطع و وصلی پیدا میشد و دوباره گم میشد.هوای نبودن ها باعث شده بود خونه دم کرده باشه و من از هیجان های گذشته،تنم به لرزبیفته و دنبال یه راه باشم که بغیر از این لباس سفید،میشه تنم رو کادو پیچ لباس بهتری کنم.اما فکر میکردم همین لباس با همین رنگ،برای امشب کفایت میکنه و دیگه نمیخوام رنگ دیگه ای به تنم بخور.تو این چند مدت حسابی باهاش رو راست شده بودم.

تیک تاک ادامه داشت.بین چک کردن و خوندن پیام هام بی توجه بهشون رد میشدم.یه پیام اومد.تازه.داغ.آماده.بوی تازه پیچیده بود.نمیتونستم مشامم رو به جایی دیگه ببرم.شک و تردید در اینکه این همون بوی عطری بود که گاهی میپیچید آخر وقتها یا نه؟

نمیدونستم باید چیکار کنم بین یه ترس قدیمی و عطر دلچسب این خودش بود یا نه ...چیکار میکردم که ترس بریزه؟از چی میترسیدم؟حس کردم هوای دم کرده اتاق،عطری نداره و دلواپسی های بیشتری قلبمو چنگ میندازه و داره منو خفه میکنه.پتو رو کنارزدم از کاناپه به زمین چرخیدم و از تیک تاک و عطری نیمه آشنا،از هال بیرون رفتم...تاریکی و شب دستمو بسته بود وگرنه با پای برهنه روی تاریکی شب پا میزاشتم و به سمت آبی خروشان که همه نگرانی و دلواپسی هامو درون موج هاش به اقیانوس میبرد، میرفتم.

دور شدن از هال و در تاریکی شب پناه بردن به حیاط با همه سرمایی که بود،با یه لباس نیمه برهنه کمی عاقلانه نبود اما تنها راه چاره بود از دور شدن بوی آشنایی.آشنایی که ‌دورادور قلبمو از همه خوشی ها به سمت خودش کشیده بود.ماه کامل بود واز بهار نارنج خبری نبود.گُر گرفته بودم.خودش بود.پیدا بود اما پنهان.نزدیک بود اما دور.نمیدونم چرا قابم داشت همه احساساتش رو  نسبت بهش پنهون میکرد؟چرا یه ترس کهنه مدام داشت تو دلم رخت میشست و میخواستم بهش بگم آروم باش؟. ..

چقدر چرابود؟چند تا که تمومی نداشت.... 

سکوت بود و ماه و من...من با یه دل پر آشوب که سرما باعث شد  یادم بیاد،یه پیام منتتظرت نشسته اونطرف...نه چند قدم نه چند متر بلکه فرسخ فرسخ دورتر منتظره یه سکوت بلنده،که زیاد کش دار شده و باید از پیام رد بشه.دست به سینه ایستادن در برابر ماه و زل زدن به آسمون روشن کاری رو از پیش نمیبره.برگرد.

قدم هام آرومتر شده بود اما دلواپسی هنوز وجود داشت.راهی برای قایم کردن وجود نداشت.نمیتونستم به خودم دروغ بگم.نمیتونستم تمام داشته ای که روزهایی سختی رو گذرونده بودم،به پای لجبازی های ناشناس غرور بگذارم.اما...عطر پیام از جنس من بود؟ خواسته ی من بود؟ تموم عطر بی باک روزهای سختمن بود؟ چطور میتونستم برگردم و مشامم رو از دور دست با فرسخ های دور ،از بیقراری های رنجیده خاطرش،مرور کنم؟

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:08