درهم تنیدگی روح

ساخت وبلاگ
داشتم شیشه های پنجره رو از تار عنکبوت ها پاک میکردم.صاحب خونه،دوتا خونه اونطرف تر،به تازگی یعنی حدودا دوسالی میشد،خونه ای ساخته بود با سبک و سیاق امروز.سنگ سفید نمای بیرونی خونه بود و تمام چراغهای هالوژنی بین ستونها بکار برده بود.رنگ بنفش داشت.صاحب خونه مرد قد بلندی بود با جثه ی سنگینی که من جای اون بودم حدقل حوصله ی بیرون اومدن نداشتم.اما هر روز و هر بار که کارگری به برای ساخت میخواست بیاد اون لباس میپوشید و راهی چند خونه اونورتر میشد.همین چند قدم هم ماشین رو از پارکینگ بیرون می آورد و با کلی سرو صدا ریموت رو میزد و از پارکینگ خارج میشد. سیگار دود میکرد و راهی خونه جدیده میشد.خونه ی جدیدش دو طبقه بود سنگ سفید و یه تاج نیمه بلند شبیه کاخ هایی که تو فیلم عروسی هابرای نمایش بود،او واقعی داشت.شاید برای دلخوشی های آخر عمرش اینو ساخته بود که تنهایی عیش مداوم داشته باشه.تداوم عیشی که در جوونی نتونسته بودبه هر دلیلی داشته باشه . داشتم شیشه های پنجره رو تمیز میکردم،یک پنجره رو به شرق و یک پنجره رو به شمال بود.پنجره ی رو به شمال مشرف بود ساختمون سفید و تازه ی صاحب خونه.دیوار حیاط با یه درخت نارنج که از سر و کول دیوار بالا رفته بود کمی از این مشرف بودن رو محفوظ نگه داشته بود،اما پنجره بلند و ساختمون هم بلند بود و کمی در شیشه های پنجره انعکاس شخصی که در طبقه بالا بود،رو میشد به وضوح دید. در ذهن پر از مشغله و ندانم کاری هایی که نباید انجام میدادم و دادم و راه هایی که بی راهه رفتم فکر میکردم.فکر هایی از جنس کودکی،نوجونی،و یا جوونی که داره در انعکاس گذر میکنه. به فکرم چیزای سر میزد که باهاش به هیجانی شورانگیز میرسیدم.به یاد سنتور،موسیقی،نقاشی هایی که تو ذهنم بود و شبها با انگشت دستام روی بالش میکشیدم.بدون نور بدون رنگ با همه طرح هایی که تو ذهنم داشتم.ولی صبح وقتی از خواب بیدار میشدم خبری از نقاشی نبود.گاهی شبها پشت پنجره میرفتم و از گرمی خونه که پشت پنجره رو بخار گرفته بود نقاشی میکشیدم،پیدا اما گم شده در قطرات ریز مه و نم و بخار شده ی زمستون. الان که داشتم شیشه رو پاک میکردم با لباس صورتی یقه هفتم و شلوار سفید و خال خالی،که آبی بود،داشتم به موزیکی فکر میکردم که شبها با خودم مرور میکنم.مرور خودم با خودم.الان مرور خودم با خودم در انعکاس شیشه ی آبی رنگ.در تقلای بدست آوردن روحی زخمی از پس دوران های گذشته و نابود کننده ای که گذرای عمرم بود...در نجوای خودم با موزیک ذهنم،شروع کردم حرکت دادن دست ها و پاها...شروعی کودکانه از نجوای شبانه و دلی پرآواز رنج دیده.پاها از هفت به هشت و دستها از بازی به بسته شدن و سری با موهای نیمه کوتاه خرمایی پریشان در هوای تازه ی جوانه های درخت نارنج... دستها به کمر میپیچد و سری رو به آسمان بلند میشود و پاهایی که تقلای دل و اندیشه های خاموش را به سکوی تماشا می بَرد.نگاهی اِغوا گر با تمام پریشانی ها در رنج های دیده تماما ملوس رویا میشود و سک‌ت عزم را جزم زندگی میکند.قدم قدم تنگ میشود دستها رو به آسمان آبی طلب آزادی میکند.دستها به زمین میرسد و در لمس پاها به تعظیم در برابر خود،خم شدن خودرا آغازگر خوشی میداند که در گذشته ی رنجور نبوده. روی زمین پاهام حس خنکی،بهش فرو رفته بود.دستمال به دست بودم.بین پنجره شرقی و شمالی.سرم رو برگردوندم و دیدم پنجره شمالی انعکاس طبقه دوم ساختمون سفید رو نشون میده.طبقه دوم یه مرد که با دستش سیگار رو گرفته و مدام دود میفرسته تو هوا.خیره شده به شیشه یا من؟نمیدونم اما زل زدنش عبوس و خشم نداشت،دل رحمی و مروت هم همینطور،اما مثل همیشه نبود.درهم بودن تن و روحی رو دیده بود که شاید تا بحال ندیده بود.دیوانه ندانستن او و خیره شدنش و یا هوایی نخندیدنش حکم تایید داشت. روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:08