سفید سفید سفید

ساخت وبلاگ
اتاقمو خودم انتخاب کرده بودم.طبقه بالا رو به روی خیابون بود.در ازای همه نداشته های گرون و ارزون این اتاق تنها داشته ی من از همه ی دنیایی بود که قرار بود نفس بکشم و زندگی کنم. پرده اتاقم رو سفید انتخاب کرده بودم مثل دیوار اتاقم.ساده ی ساده.حتی خیلی ها میگفتن یه تیکه پارچه چسبوندی و بعد میگی پرده؟میگفتم برای خودم کافیه. دیوار اتاق سفید بود.برای به دور شدن از هیاهوی زمان،دور ازشلوغی های کثیف،دور از همه آدمهای ضعیفی که فقط تماما ادعا بودند.اینجا(اتاق)تنها جایی بود که میشد برای خودم باشم با همه رنگها،بوم ها و خصلت هایی که دلم براشون تنگ شده بود.اینجا تنها جایی بود که میتونستم برای خودم زندگی کنم و رنگ ببازم و یا همرنگ اتاقم باشم. از آشوبی که قرار بود شکل بگیره هراس عجیبی سراغم اومده بود.یه ترس که همراه بی تفاوتی بود که در چند ماه در خودم پنهانش کرده بودم.ترسی که لرز و شب بیداری ها و همه هجوم خلق و خوی منو در خودش به فنا کشیده بود. با این وجود به اینجا دل بسته بودم و نمیتونستم خارج بشم.از همهمه ها دور شدم و به پشت پنجره خودم رو رسوندم و دوست داشتم در سایه سکوت اتاق به دل پُر تشویش شبی که گذشت،به آرامش برسم. اتاق کمی از رطوبت و نمور بودن فاصله گرفته بود.آره،تقریبا هوا هوای این روزها بود و گه گاهی هوای اتاق از بیرون قرض گرفته میشد.ایستادن در کنار پنجره ایستادن و خیره بودنم چیزی رو تغییر نمیداد.نمیتونستم توضیح بدم.کلمه ای نبود که فجایع درونم و روح آزار دیده از همه بد خویی های کثافت بار انسانی رو بازگو کند.بازهم تنها پناهم اینجا بود و لباسی که تن تنکیده م رو یدک میکشید.لباس سفیدنخی خنکی همه تنم رو با تورهای زیبایش ادغام ناگفته ها کرده بود.از روزهای اجباری،که تنم رو مدیون شبها میکرد،دورشده بودم.حتی نَم نَم باریدن بر صفحه ی صورتم،چیزی رو عوض نمیکرد.اجباری رو کم نمیکرد و باید به شب و شبها که بوی گند هم آغوشی را داشت،تعظیم میکردم. لباسم حلقه ای سفید و خنک بود.از پنجره ای که نسیم رو در ازای زدودن همه ی گندزدایی ها به داخل رانده بود،فاصله گرفتم.بادست راستم پرده رو کنار زدم و با دست چپم دور کمرم حلقه ای گرفتم و چرخی زدم و به تخت رسیدم.بالشی پهن برای شبها آماده ی تنی خسته تکیده و لاغر بود که میخواست همه عرق های شرم و بی شرمی که دامن زدن دیگران بود رو در خوش فرو کنه.اینقدری که ملافه ی چروک شده از او کم داشت...بالش پهن و تخت نرم که کمی صدای جیر جیر داشت میتونست همه خستگی هایم رودر خودش فرو کنند.به فاصله ی چرخشی از دست به کمر تا به سفیدی برون زده ی چروکیده،پرت کردن تَنی بود که،دائماروح خسته ش رو مداوا میبخشید. عادت نداشتم به کمرم همه خستگی هامو فرو کنم که به تخت برسه.دستی به کمر و دستی گذارده به قلبم به عکس شدم و نفس های خسته م و پیشونی عرق کرده م رو به بالش پهن زدم.نفس هایی که ، داشت با پَس زدن شبهای سیاه میجنگید. روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 152 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:08