احساس های روز مرگی

ساخت وبلاگ

تمام روز شده بود کار...ساعات روز رو تقسیم میکردم که برنامه هام رو پیش ببرم.طراحی هایی که تیک زده بودم رو به سرانجام برسونم و نشون استاد مجازی بدم که عیب و ایرادات رو بهم بگه. طراحی تنها یه کار بود.بقیه کارهای خونه که دیگه باور کرده بودم یه خونه دار هستم منو از خودم بیشتر بیزار میکرد.بقیه کارها تقسیم میشد به پخت و پز و شست وشو وهزار تا کار ریز ریز دیگه که اصلا هم پیدا نبود.باز هم باور نمیکردم تو این دو سه سال اخیر خونه دار شدم.هنوز فکر میکردم تمام روزها و شبها میتونه در اختیارم باشه که هر چی کتاب میخرم‌بشینم بخونم،اما اشتباه فکر میکردم.هر کتاب تقریبا بیشتر از یک هفته طول میکشید که بخونم.اوایل باورش برام سخت بود ولی کم کم متوجه شدم همه چیز برای گذشته در آینده تموم شده.هیچ چیز رو نمیشه با قبل سنجید و سنگ و ترازو گذاشت.الان و اکنون و حالایی که در اختیارم هست فارغ از گذشته،دوره ی جدیدی و تجربه نشده ی زندگیم هست که میخوام بچشم وآینده ای که بیاد و میاد،بگم ای وای که چطور شد و چطور گذشته؟ اوایل کارهای روزمره کمی تغییر بود ولی یادم نبود که این تغییر اجبتری چطور و برای چی صورت گرفت.نمیتونستم ماه پشت ابر رو کنار نزنم.ابر خواه و ناخواه از وزش نسیم روزگار،ماه افکارم رو نمایش میداد.اما به ناچرا دچار این روزمرگی شده بودم که تمام ذهنم‌رو به خاکستری بود و رنگی در بر نداشت. کارهای روزمره میتونست یادگیری جدیدی از کارها و تجربه های نداشته باشه اما نمیتونست علاقه ی جدیدی رو برام بیاره. آشپزخونه پر ظرف شده بود،روی میز،روی کابینت،سینگ وبهم ریختگی‌که انگار بمب ترکیده بود و همه ظرفهای تو کابینت رو بیرون ریخته بود‌.با بد حوصلگی و چهره بهم ریخته رفتم به جنگ آشپزخونه.تا وقتی خونه نبود میتونستم بهتر و راحت تر کارخونه و بیشتر آشپزخونه رو انجام بدم.ماشین ظرفشویی نداشتم و باید دستکش بدست کار میکردم.از نبودنش بهره جستم و بدن خسته و کوفته شده از روز رو به کار بستم.حدودا یکساعتی میشد تمیز کردن و شستن و سرو صدا ولی نیومد.با وجودی که زوری بود اما هر طور بود ما هم خونه و هم سلولی هم شده بودیم نمیتونستم نسبت به نیومدنش بی تفاوت باشم.بهش زنگ زدم ولی بی فایده بود و جواب نداد.عادات و اخلاقش یادم مونده بود نمیخواستم درگیر بحث و اخلاق گندش باشم.به ظاهر خوشتیپ و خوش اخلاق می اومد ولی از لحاظ اخلاقی برام افتضاح بود و دگر دیسی رو که‌موقع رسیدن به من انجام داده بود،باور کردنی نبود در این چند سال هم اتاقی‌ و هم تختی بودن.دست کشیدم ازش و به تخت فرو رفتم.تنم دردمند روز مره و کارهای بیهوده بود.

 

فرور رفتن به تخت آبی باور آرامش رو بهم میداد.(مامان انتخابش آبی بود برام همیشه٬میگفت آرامش میاره برات) ولی نه اینطور نبود امشب با شبهای دیگه فرق داشت و نمیشد به آرامش فکر کنم.گوشی به دست گرفتم که بتونم خودموبا دنیای مجازی حرفها و و هزار تا چیز دیگه سرگرم کنم،سرگرمی که به خواب منجر بشه.تخت چندان چنگی به دل نمیزد وچیزی از آشپزخونه کم نداشت.بهم ریخته.کلی لباس چرک تو سبد رخت چرکی ها،چمدون باز و نصف و نیمه رها شده از آخرین سفری که با الهه و بهروز رفته بودیم دبی،ولی از بین این همه درهم بودن ها فقط چشمم تی شرت سفید رو گرفت که هزار خاطره باهاش داشتم.شیرین و رنگین،طعم ها و بوهایی که به این لباس مونده بود اصلا نمیتونستم باور کنم که کهنه شده و باید بندازمش دور. دوتاییمون از سفر خوشمون می اومد.بدی روزگار به این بود که،خونه هرکدوممون یه گوشه شهر بود من سنگی اون عاشوری.بعدها رفتن بهمنی ولی ما هنوز سنگی مونده بودیم و فاصله ها مدام بیشتر میشد.قرارمون یه جای خاص بود.یه ساعت خاص نه بیشتر ونه کمتر.تابستونا دیگه روزهاش خاص میشد.وقتی ما شیراز میرفتیم و ییلاق میکردیم اون با دلگیری و غر زدنها یا یه سر بهم شیراز میزد و یا کل تابستون با هم کل کل داشتیم.هر سه مورد تابستون دلچسب بود.گرم بود و شرجی ولی نمیشد جدایی انداخت... دوستِ دوستِ داداشم بود.بوشهری نبودن ولی بخاطر کار باباش اومده بودن اینجا.داداشم که با دوستاش بیشتر اوقات دسته جمعی بیرون میرفتن و یا درس میخوندن،بیشتر اوقات خونه ما شده بود پاتوق برپایی درس وخنده.

 

همه اینا بهونه بود.بهونه برا قرار گذاشتن ساعت ملاقات،کنار انبار گمرک به دور از چشمای تیز بقیه.ولی من میگفتم قرار رو بزار یه جای دیگه،مثلا خیابون فرودگاه،میگفت خل شدیا،آخه اونجا کی میره که ما بریم؟گفتم خب از شکل و سبزی خیابون خوشم میاد که درختاش یه تونل سبز زدن،خب اگر خوشت نمیاد همونجا از انبارگمرک که فاصله گرفتیم بریم طرف دهدشتی و بعدشم کوچه پس کوچه ها...قبول کرد.گفتم خب بیا یه بار از دم درمانگاه ابوالفضل بریم،یا ازبستنی فروشی آوازه شروع کنین ول چرخیدن تادم انبار گمرک برسیم. بستنی فروشی رو انتخاب کرد،یه روز که تی شرت سفید،که خودش میگفت ارزون ترین هدیه ای بوده که برام خریده،پوشیدم و یه مانتو چهارخونه سفید با خطهای مشکی رو برای روش انتخاب کردم. بستنی فروشی رو جایگاه می نوشی میدونستم.می ما آب هویج بستنی و یا خاکشیر وعرق نسترن بود. خوردیم و راه افتادیم.آفتاب داغ بود ولی تو کوچه پس کوچه های تنگ که به زور ما دوتا کنار هم میتونستیم راه بریم،شال رو از سرم در آوردم وهوای خنک از دریا سمت کوچه ها قدم برداشته بود.خنک شدم اونم عینکشو زده بود رو کله ش و میگفت بزار بدون عینک نگاهت کنم...منم عشق میکردم و خل بازیم گرفته بود...حتی یه کوچه که نزدیکای بازار میخواستیم برسیم،گفتم میخوام یه هنداستند بزنم،گفت :گفتم خوشگلی و نه اینکه با این خل بازی هات آبروریزی راه بندازی.گفتم به پا کسی نیاد الان تموم میشه.کوچه های قدیمی بیشتر اوقات خلوت بودند گاهی خیلی کم از خونه ها یا صدای چرخ خیاطی می اومد یا بوی غذا. تو کوچه کیف و عینک و شالم رو گذاشتم و یه هند استند ده ثانیه ای زدم.کوچه اینقدر تنگ بود که پاهام به دیوار مقابل میرسید. مثل یه خواب بود...هوای خنک به دور از آفتاب بلند و داغ،آب هویج بستنی و یه سری قدم های نرم وآروم که قبلا با عجله برداشته میشد.خنده های الکی و نرم نرمک دور شدن از درون آشفته حالی که هر روز منو او میترسیدیم که مبادا از هم فاصله بگیریم. وقتی بازار رسیدیم میخواستم حاج فتحعلی شیرینی بگیرم،گفت بسه بیا بریم،دیر میشه. نمیدونم از چی میترسید و از چه عجله ای حرف میزد...از خیر شیرینی گذشتم.به خیابون که رسیپیم گفتم یه روز صبح بیا با هم بریم حاج رئیس یه چیزی بخوریم.یه چشم الکی گفت و باتندی تموم یه خداحافظی کرد و رفت.دوبار پشت سرشو نگاه کرد.عجیب بود نمیدونم چرا دوبار برگشت و نگاه کرد انگار چیزی رو وسط پیاده رو جا گذاشته باشه. از مانتوی سفید چهارخونه خبری نبود.تنها یادگار اون روز و روزهای بعد و قبلش،همین یه دونه تیشرت سفید بود که تو این اتاق بهم ریخته بین وسایل و کلی لباس مارک دار بی توجه افتاده بود. هنوزم دوستش داشتم.هنوزم فکر میکردم یه روز اگر برم تو همونجای پیاده رو وایسم اون میاد..‌.اما اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد. روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 135 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 5:08