گل

ساخت وبلاگ

حقیقت اینه دلم براش تنگ شده.خیلی تنگ

فکر میکنم اگر نامه براش بنویسم دوباره یه دردسر دیگه یه مکافات دیگه اصلا شکلش به هیچ شکلی صحیح نمیشه پیش میاد.

امروز همه جا بارونی بود..تهران برف اومده بود و همه از خاطراتشون میگفتن...حتی یه خام در تویتتر نوشته بود اخرین عکس از برف جلوی خانه م در طبقه هشتم وقتی تهران بودم.

همه یه جورایی مهاجرت کرده بودن..دور شده بودن از فضا رویا حس و تمام عقایدی که براشون شکل گرفته شده بود.نمیدونم نمیدونم...

دلم میخواستش..دلم شدید میخواستش و من نمیتونستم با همه خواسته هام برم سمتش و بگم دوست دارم.دوست داشتنم رو پس میزد و من مطمئن بودم کسی که اینچنین در وجهه خوبی ها نشسته نمیتونه از دوست داشتن من خوش بیاد.

دوست دارم هر چه زودتر ایران رو ترک کنم.اینقدری دور بشم که هیچ زبون آشنایی نبینم و نمیتونم از خودم بپرسم اینجا کجاست و این مردم کی هستن؟

دوست داشتم دور میشدم که قدر فاصله ها رو میدونستم و میخواستم اولین جایی که بعد از این همه دوری فرود بیام،پیش او بودم.دور شدن از او میتونست هم حالمو خوب کنه هم بد و در هر وجهه ای میتونست برام دوست داشتنی تر باشه.شاید همونقدر که باید میبود بوده برام.

نمیدونم...دوباره به همین نمیدونم های بیخودی رسیدم که نمیشه دست از پا خطا کرد و روی همدیکه رو با گلهای خوشرنگ عوض کرد.

امروز صبح خواب دیدم رفتم به یه گلفروشی و براش دارم دسته گل میخرم..گلهای رنگی..لاله رز و ارکیده...وقتی چشامو باز کردم دیدم مامان چند شاخه گل نرگش که چیده گذاشته کنار دستم تو رختخواب...

خودموبیشتر زیرپتو وول دادم ودلم میخواست یه دس گرم هم بود که منو از زیر پتو میکشوند بیرون ولی او نبود...

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 20:26