ناخوش احوال

ساخت وبلاگ

داره میگذره...مثل روزهایی که گذشتند.نه چندان حال خوشی دارم و نه نقطه ی نور و امیدی.دل خوشی به کسی داشتم که همه تلاشم به این بود که بتونم در برابر همه سختی ها مقاومت کنم که بهش برسم.

امروز که برای چندمین بار میخواستم بهش بگم خوابتو دیدم ولی بعدش هی سکوت کردم اما این سکوت چیزی طول نکشید که با کار او شکسته شد و جملاتی رو براش فرستادم که اصلا ربطی به توصیف خواب نداشت و حتی رنگ و بوی خشونت به خودش گرفته بود....

نمیدونم...دلم میخواست اون نوشته ای رو پیدا کنم که برای اولین بار که نه،برای دومین بار براش نوشته بودم و فرستاده بودم.اون نوشته هم حالم رو خوب میکنه و هم میتونه خیلی حالم رو بد کنه.اما دنبالش بودم که یه بار دیگه بخونمش و برای خودم تمامی اون سالها رو بازپرسی کنم و بخوام از خودم که تغییر کرده باشم.میخوام سرکش نباشم و تموم غرورم رو به رخش بکش.شایدم اینقدر این غرور بیخودی رو چال کردم که دیگه نشه کاریش کرد.

نمیدونم...

همیشه در حال انتظارم.انتظار برای شخصی که میتونه این روزها بیشتر و بیشتر مسبب یه روز خوب باشه اما نیست و داره بدتر میشه.

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 20:26