گره هوای دل

ساخت وبلاگ

مشغول نوشتن بودم.اتاق را بعداز مدتها تمیز کرده بودم و خیالم از بهم ریختگی ها مطمئن شده بود.نوشتن ها را از سر گرفته بودم.بعداز مدتها میخواستم تمام حرفها و نوشته ی درونم را به بیرون انتقال بدهم.بقدری که تلاش میکردم بهتر و بهتر وکمی بیشتر ازقبل بنویسم.اما سنجش دیگران که من از منتقدان آنها را بیشتر دوست میداشتم باعث میشد رنگین تر بنویسم.این رنگین تر بودن را از سیاهی شبها و نور ستاره ها قرض گرفته بودم.کسی از این راز شب خبر نداشت که گاهی در این تاریکی شب ،نور ستاره ها گم میشوندوآسمان  آبی سرک میکشد و نوازشگر احساساتم میشوند.

مدتها بود دوری او رنجش خاطرم رو به وجود آورده بود.رنجش روحی زخمی که گذر روزگار نتونسته بود دست ازسرش برداره.او هم به روزگار کمک‌کرده بود...چندروز بودکه نبود.چند شب که هر لحظه صدای تپنده قلب من دست به دامان دستهاش شده بود.او کمی وکاستی برای من نداشت.او تماما همان چیزی بود که روحم رو خدشه دار کرده بود ولی متعاقبا توان این رو داشت که به پای همه گرفتاری های روزمره اش بنویسد.ولی در تنگناها دست بردار من نبود و نمیتوانست راه دور برود و هردو خودمان را در سکوت روزها و شبهای سیاهی که نور ستاره می درخشد وگاهی آبی میشود،تنها بگذارد.

بعداز تمیزی اتاق که همچنان در شور نوشتن بودم،باشیرینی پیامش ،رنگ از رخسارم پراند.مرا از دنیای خویش که آغشته به همه حس های گمشده ام درون سرمای زمستان بود ،دور کرد و به سمت آهنربای قلب تپنده اش کشاند.گویی مروت را یادآوری میکرد و آهنگ دل را با کلامی گزنده به روی گونه های نیمه خیسم میکشاند.خودم را لابه لای پتویی نرم وگرم کنار بخاری پیچانده بودم که سلام گرم ونرم او را زیر پوستم حس کردم.

سلام او از زوزه ی باد سردی که درون لوله ی بخاری شنیده میشد بلندتر بود و میخواست مرا سمت خود کشاند.موفق شده بود.از درون پتوی نرم وگرم پیچیده شده لای تنم در کنار بخاری خارج شدم و سمت او نشانه رفتم.نشانه ای که قلب خوش آواز را برای ابد نشانه گرفته بود.

غرورش اجازه جلو آمدن نمیداد اما برای من غرور در این شب سرد و در هوای دل پر آشوبی که مدتها بی قرار آمدن بود⁦،بی معنا بود.جهش سمت او ودر آغوش گرفتنش با پیراهنی قرمز تنها راهی بود که میشد به خیال خسته ی هر دوتایی مان آسودگی بخشید.بو کردن تنش ،باعطر همیشگی نفس هاش،باکلمات خوشبو و زندگی در همی که داشتیم داشت رو نمایی میکرد.

نفس،عطر،کلمات و تنمان،در هم تنیدند و سکوت در شب تماشاگر لحظاتی بودند که بعداز خاطره های فراوان با دستهای آلوده به نوازش رگها،میتوانستند گواهی عشقی باشند که جز با نگاه در هم تنیده ،حرفی برای گفتن نداشتند.

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 20:26