ملول وتهی مانده

ساخت وبلاگ

روح خسته ی ملول ودرمانده م از دو روز گذشته،سرگشتهبه دنبال جایی برای آرامش میگرده.خستگی روحی جسمم رو با تموم روحیاتش به آشوب کشونده و قصد نداره بهتره بشه.اینقدر این دور روز سخت گذشت که دیگه جایی برای ذخیره ی هوای تازه ی بعدی نمونده.اینقدر در تمام سکوت شبانه به دنبال رویای خاموشی که از پشت پنجره سو سو میزنه،میگرده که تمام شب با ابهت و زیباییش به رنگ نارنجی صبح بدل میشه و خبری از تاریکی و گمشدن خودم در اون هوا نیست.تا به زیبایی رخ درونم میگردم،آشفته از حال شب به زیر لحافی سرد و کمی خنک از قبل،خیز برمیدارم و توان خودم رو برای نور های زرد ونارنجی صبح،آمده میکنم.اینقدر آشفتگی به زیر لحاف مدت دار میشه که فکر میکنم کسی گلومو داره با همه کم آوردن اکسیژن،فشار میده.کسی که به راحتی میتونست هوا رو ازم بگیره و کربن خفه کردن رو برام نوش داروی ابدی.

کلمات جدیدی برای نوشتن حال خودم جستجو میکنم وسکون شبونه رو با درآوردن حال خودم از زیر لحاف خنک وبه زیر کشیدن از تخت،وسمت رهاشدن به میزی که تمام دلنوشته هایم مچاله شده بود.دلنوشته هایی که از نبودن رنگ آبی مورد علاقه ام میگفت و از نبودن تمام لحظه هایی که به روی چمن سبز بهاری خیز برداشته بودیم.در این کنج خیال نوشتن به خیال خوشبختی های بیشتر،قدم های سبک برداشته بودم.قدم هایی که از ازل تا به ابد روی روح خجسته ام نازنین تاریخی نوشته بود.

هنوز گوشه اتاق سه تار و گیتارش،به کتابهای دست دوم کتابخونه،که دوستشون داشتم،تکیه داد بود.برداشتن گیتارش و نواختن موزیکی که تو این د سال و اندی با هم میخوندیم.تی شرتش هنوز بوی تندی از تلخی سیگار آخرین شب رو میداد که از رفتن به برف بازی با خاله رو سر باز زد.دردش از نرفتن یا رفتن نبود اما تلخی بوی سیگار هنوز مشامم رو پر کرده بود و تمام هوای سرم به پشت پنجره سرک میکشید و میخواست جستجوگرهمون شبی باشه که در دود تلخش گم شده بودم و نمیتونستم نفس حبس شده م رو دربرابر تلخی صورتش بیرون بدم.هرچند میدونستم که او هیچوقت دربرابر ناخوشی های روزگار جسم منو قاطی ناخوش احوالی هاش نمیکنه.ولی باید در برابر سکوتش سکوت میکردم تا جمله ی هوای سرش رو در دلم بیشتر محفوظ بدارم.

کنار هم قرار گرفتن نبودن صدای گیتار و سه تار با بوی تی شرت قرمز رنگی که هوای سرد برفی رو در بوی تند تلخ سیگار،جا گذاشته بود،قاب سکوت شب رو ستاره بارون از تهی بودن روحم از تنهایی میکرد.

برداشتن گیتار و نواختن قطعه ی دلنشین اون روزهاشاید در ازای خوشبختی ای بود که الان باروز وشب های تهی بی اندازه کشیده و دراز شده بود.فلبی مالامال لز خستگی روزگار نیش دار،به اندازهی دو سال و اندی به همین کنج اکتفا کرده بود که معبدگاه آبی اسمشو گذاشته بودیم.حتی تو اسم گذاشتن من هر بار جلو می افتادم و اون تایید میکرد ولی بهر حال یه حد ومرزی هم می خواست و نمیزاشت من بیشتر از این به قلبش رسوخ کنم.حدومرز احساساتش در اون کلمات جاری شده بر زبان نبود و میشد بی انتها باقلبش،میل جستن و گریختن با همدیگه زیر لحاف خنک رو نشونه بره.نشونه گیری ها در احساسات مثل این بود بخوای یه نیلوفر آبی از برکه نشونه بری اما سم شهوتش رو به جون بخری.

تاملات درونی م باعث شد که دائما و تماما به سمت و سوی پنجره باشم که دیگه نفس حبس کرده زیر لحاف نداشته باشم.که گلوی فشرده شده از نوع دیگرون رو نچشم.

 

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 20:26