شب سرد

ساخت وبلاگ
در حالی که لحظات سختی از فشار و استرسی درس های ارشد رو پشت سر میزارم امشب رو از درد به خودم استراحت دادم و سعی کردم که به هیچ دغدغه ای جز استراحت فکر نکنم و بتونم از پس خودم بر بیام و خوب بگیرم بخوابم. اما لپ تاپ  نزاشت.یعنی مدام تو ذهنم این بود که من دنبال چیزی هستم.

یا کار یا خودم؟کدومش؟

دنبال کار بودم که کار پیدا کنم و هر دری میزنم که بتونم از پس خودم بر بیام و نگم بابا و یا مامان پول بده تا بتونم برم یه چیز ساده مثلا کتاب بخرم.خیلی از من کمتر سن و سالا بودن که با بهترین شیوه درآمد داشتن.من هنوز دنبال کارم.شاید من بتونم کار کنم و بتونم چیزی رو به انجام برسونم و بفروشم ولی خب هنوز اجازشو ندارم و بخاطر یه آدرس پستی ساده هنوز باید خیلی از کارای که باید انجام بدم و میتونم رو ازش صرف نظر کنم.ولی تو این هفته خیلی به این فکر کردم که این راه رو از طرق هنر انجام بدم و بتونم کارای دستیم رو بفروشم حالا هر کدومش که بیشتر متقاضی داشته باشه و بیشتر به فروش برسه.

تو همین نت گشتن ها دخترایی رو دیدم که تونسته بودن بهترین بازاریابی رو بدست بگیرن و برای خودشون کار و کاسبی راه بندازن.دوباره بیشتر تو ذهنم و مغزم محکم شد.اما چه فایده وقتی همش به بن بست برسه و من نتونم کاری کننم.

اما این فشار دوجانبه که کاری رو میتونی انجام بدی و لی از طذفی اجازشو نداری تا کی میتونه ادامه پیدا کنه؟نمیدونم

باز سرو تهش میرسه به درس خوندن که باید درس بونم.باید بیشتر تایپ کنم.باید بیشتر با خودم حرف بزنم و دستم رو خوب بگیرم.باید و باید و باید.....

خیلی سخته.یعنی سخت نیس از بس کارای دیگه انجام میدم درس خوندن برام مشکل میشه.

حالا که یه نفر کنارم هست و تونسته کمی کمکم کنه که بتونم از پس خودم بر بیام و بتونم راحت تر به درس خوندم ادامه بدم همش به تهش فکر میکنم که ای بابا بخون بلاخره یه کاری هم گیرت میاد و میتونی بری سر کار...حالا چیشده مگه!!

از طرفی وقتی تو یه مجلس یا مهمونی میرم وارد میشم و خودمو با آشناهای نزدیک قیاس میکنم دلم میخواد زمین شکاف بخوره از دید بقیه محو بشم.چرا اینقدر عقب افتاده ام؟چرا بقیه لوکسن؟چرا بقیه اینطوری لباس میپوشن؟چرا من نمیتونم؟بد هیکلم ؟زشتم؟یا چون پول زیادی ندارم که خرج خودم کنم اینطوریم؟بقیه مستقلن تو نیستی؟

کلی سوال تو چن لحظه میاد سراغم و نمیتونم براشون جواب پیدا کنم و فقط تند تند سوال میاد تو ذهنم!

بعضی کارا همیشه رو اعصابمه مثلا وقتی خوابم خوشم نمیاد کسی بیاد بالا سرم یا صدای پاشو بفهمم،یا کسی خودکارشو چیک چیک فشار بده که صدا بده.یا پاهاشو خش خش رو زمین بکشه و یا تلفن از خواب بیدارم کنه....اینکارا بشدت روم اثر میزاره و نمیتونم براشون کاری انجام بدم فقط ذهنمو آشفته میکنه و نمیتونم خوب بخوابم و یا به کارم ادامه بدم.

اینجا میتونم از همه کارا و حرفایی که نمیتونم جایی بگم و یا بنویسم و نگهداری کنم میتونه نگهداری کنهوشاید روزی بدرد خورد شاید نخورد!نمیدونم.!!!اما لاقل میدونم ذهنم خالی میشه از چیزی که میتونه باعث خستگی ذهنم بشه.

دوباره شبه و فردا صبح میشه و من میخوام ادامه بدم و بتونم از پس در خوندنم بر بیام.خیلی باید تلاش کنم و باید این تلاش مداوم باشه.

فکرهای زیادی تو سرم هست اگر قبولشم و اگر بزارن برم.

این هم خودش یه مسئله ی بزرگیه که مدام تو فکرمه و هی آدمای کنارم بهم تلنگر میزنن.چقدر با خدا حرف زدم که قبولم کنه و بزاره من برم و بتونم لاقل تو مسیری که دوستدارم قرار بگیرم.اما آیا میشه؟اگر به درس خوندن تنهاست میخونم و از این بیشتر که هست میخونم.اما تهش امیدوارم و خدا کنه که بزارن برم دانشگاه مورد علاقم .چیزی که خیلی وقتها پیش انتظاراتشو میکشیدم.

نمیدونم تهش چی میشه.اما خداکنه اون چیزی باشه که من میخوام و دوستدارم تو مسیری خوشبختی قرار بگیرم.

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 233 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 2:47