طلوع ابری

ساخت وبلاگ
صبح شد و با صدای شرشر بارون از خواب بیدارشدم.دیشب وقتی سر جام رفتم و خواستمبخوابم افکاری به سمت من حمله ور شدند که از اول هدف منو ساخته بودند. در این میان عواطف و احساستی هم که بهم سرک میزدند و بغض رو مثل خجر رو گلوم گذاشته بودند بیشتر اذیتم میکردو بیشتر دوستداشتم برای رسیدن به هدفم تلاش کنم.اما دوستداشتن تنها کافی نیستش و باید به مرور و با توان و قدرتم پیش برم که بتونم از پس زندگی و سختی هاش بر بیام.

تصمیم گرفتم صبح زود بیدار شم ولی خستم بود و با وجودی که بیدار بودم زیر پتو هی مدام غلط میززدم و میگفتم یکم دیگه ...بزار یکم دیگه بیشتر بخوابم.

ولی دیدم هشت و نیم شده و من هنوز زیر پتوام وقتی پاشدم و صبحونه و جم و جور اتاق الان شده 10.

البته به سایت هم سر زدم و پیگر کارای دوستان هم بودم که تقریبا جوابهای به دس آوردم که نسبتا امیدوار کننده بود و همش برام جذاب.شاید اندک شاید کم ولی خیلی بهم کمک میکنه که بتونم از پس خودم و زندگیم و سختی هایی که دارم بر بیام و بتونم خودم باشم و برای خود بودن بیشتر تلاش کنم و مستقل تر باشم.

روزای سرد...
ما را در سایت روزای سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zariii92 بازدید : 220 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 2:47